حباب سیاه



رفت و به مجمع دیوانگان مرا به آغوش خود فرا خواند و همه شب دیده از جهان نبستم . سخنان پریشانی از زبانم جاری شد و کسی نفهمید چه امراضی دارم و چه ندارم . سخنانم را بازگو میکرد و زبان در کام میگرفتند و هیچ نمیگفتند . تنها ترین سردار شدم و سپاهی برایم نماند . دوست نبود . برادری بزرگتر و به سان پدر بود  . شاید دوست بود . نمیتوان گفت دوست نبود . دوستی که همیشه و در همه حال دستگیر و در شادی ها افزون گر شادی . سر و سامان گرفت و حباب ماند ودریای خودش . دریایی که به تنهایی سیر میکرد و هیچ کس یاری گر اش نبود . 

استاد همه چیز دانی بود برای خودش . هفته ای سه بار به دیدارش رفته و آنقدر در محضرش سخنان گزاف گویم که مجالی برای سخن گفتن به او نمیدهم . 

دلتنگ وز هایی ام که برایش درد و دل میکردم و بیش از این که به مقابله با من بر آید ، گوش میسپرد و هیچ نمیگفت . کوه و آرامشی بود و هست . 

دلتنگ روز هایی که دور نفر بر صندلی های خوابگاه تکیه زده و سیگاری روشن میکردیم و به مانند رهگذری که شاخه ی نوری به لب داشت به تاریکی شن ها میبخشیدیم .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Mark مـ18o81ـن ائمه اطهار Gary فعالیتهای مالی شعر دل دانلود تحقیق Rob متا فیزیک